سلام به همه من تازه با این وبلاگ اشنا شدم و میخوام یکی از تلخ ترین داستان های زندگیمو بهتون بگم و ازتون میخوام تا جایی که میتونین کمکم کنین،حدود ۱سال و ۵ ماه پیش بود دانشگاه قبول شده بودم رشته ای که خیلی دوسش داشتم کلی ذوق و انرژی برای این که درس بخونم و خانم مهندسی برا خودم شم هفته ی اول دانشگاه خیلی خوب بود کلی شوق داشتم هفته ی دوم ساعت ۱۰ یکی از دوستام:نسرین یکی از پسرای کلاس ازت خوشش اومده و به من گفت باهات حرف بزنم،من:خوب که چی،دوستم:خوب رل بزن باهاش،من:نه من نمیخوام با کسی باشم بیشتر تمرکزم رو درسمه،دوستم:باش پس من ردش میکنم،هفته ی بعدش اقای آ.ق تشریف اوردن پی ویه بنده خانم ک.من شمارو خیلی دوس دارم اگه شما پیشنهاد منو قبول نکنین دیگه به هیچ کس پیشنهاد نمیدم میشه یه بار حضوری باهم حرف بزنیم،و ای کاش که هیچ وقت سر اون قرار نمیرفتم وقتی برای اولین بار حرف زدیم احساس کردم چقدر ادم خوب و با وقاری هستش و قبول کردم باهم اشنا شیم در طول رابطه سر چیزای بی خودی خیلی باهم دعوامون میشد از طرفی شدیدا وابسته‌شده بودم و هرچثدر میگفت جدا شیم قبول نمیکردم تا تهش که خرداد ماه بود و‌قبول کردم که جدا شیم و دیگه هیچ اصراری نکردم،حدود یک ماه بدترین روزای زندگیمو گذروندم بعد یک ماه اومد بهم پیام داد و من چون هنوز فراموشش نکرده بودم وقتی بهم گفت دوباره باهم باشیم قبول کردم سر یه هفته بهم گفت بدون تو خیلی خوش بودم و بود و نبودت برام فرقی نداره زنگ زدم بهش گریم گرفت گفت انقدر گریه کن بمیر منم بعد اون دیگه هیچ کاری به کارش نداشتم یک ماه گذشت اولای ترم سه بودیم و همکلاسم هستیم باهم زنگ زد بهم گفت میشه همو ببینیم حرف دارم باهات،رفتم پیشش بهم گفت خیلی بد کردم بهت و اتفاقای بدی برام افتاد نمیدونم تصادف کردم مادر بزرگم فوت شد مادرم کمرش شکست منم بهش گفتم حلالت کردم و هیچ کینه ای ازت ندارم بهم گفت یه فرصت دوباره بهم بده جبران میکنم و من باز هم عقلمو فدای دلم کرد یک ماه باهم بودیم بعد یک ماه باز گفت جدا شیم سر چیزای الکی و یک هفته بعد رفت تو دانشگته جلو چشمم رل زد دلم شکست خیلی برا این که با من بازی کرد من خودم اینو درک کردم که خیلی باهم دعوا میکردیم و بهتر بود جدا شیم ولی دلم از این شکست که اگه یکی از یکی خوشش بیاد همه‌چیرو تحمل میکنه و نمیره و یکی اگه خواست بره باید مثل یه مرد بره ولی این اقا با من بازی کرد میدونم خودم اجازه دادم ولی خوب وقتی دختری عاشق بشه تو بی منطق ترین حالت ممکنشه،دوستان این اقا با وجود این کارا الان توی رابطش خیلی خوشه با دختره همش میگه میخنده جلو‌چشمم از همه چی دلخورم از خدام دلم شکسته که چرا زندگیش این همه خوبه ولی من با وجود وفاداریم با وجود عشق پاکم حال و روزام اینه و روز به روز با دیدن صحنه های ۲نفره ی اون اقا با رل جدیدش خیلی بدتر میشم همش فکر و خیالای بد میاد تو ذهنم میگم ازدواجم میکنن باهم ولی من بدبخت میشم اگه میشه کمکم کنین شرایطم یه جوریه با کوچک ترین حرف تلخ و سنگین بهم میریزم تا جایی که میتونین راهنماییم کنین یه نظرتون خدا جواب این کارای اقارو میده؟!broken heart


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Music Anime لوازم یدکی خودرو گروه نرم افزاري آي دو فول تکست Annette تک دانلود سرگروه مدیران ابتدایی خورموج